ملاقات در برف - سفر نجات بخش

ساخت وبلاگ

برف همه جا را سفید پوش کرده بود، سوز سرما تا مغز استخوان فرو می‌رفت. هیچ اثری از آدمیزاد نبود، کامیون اصغر آقا هم از برف سفید شده بود. با عصبانیّت، کاپوت ماشین را بست و در حالیکه به کاظم شاگردش بد و بیراه می‌گفت، سوار ماشین شد، در را محکم بست و شیشه‌ها را هم بالا کشید و با مالیدن دست‌ها به همدیگر خودش را گرم می‌کرد. پتو را از پشت صندلی برداشت و کشید روی دوشش. از دست کاظم خیلی ناراحت بود، همین طور بد و بیراه نثار او می‌کرد. فلاکس چای را برداشت تا در آن سرما با خوردن چای خودش را گرم کند.
خیلی کلافه بود، لیوان تا نصفه پر شد، یک لعنتی هم نثار فلاکس کرد و بعد از خوردن همان نصف چای، سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و بیاد حرف‌های کاظم افتاد: «اصغر آقا شرمنده‌ام، من نمی‌توانم همراه شما بیایم».
«بیخود می‌کنی، مگر شهر هرته که هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی نیایی».
کاظم در حالیکه رنگش زرد شده بود ، خیلی آهسته و با صدای لرزان گفت: «بخدا خیلی دلم می‌خواهد بیایم ، ولی این هفته عروسی خواهرم هست و او هم جز من کسی را ندارد و همه کارهای عروسی هم روی دوش من افتاده».
اصغرآقا با یک نگاه تند، رویش را از کاظم برگرداند و در حالیکه پشت به کاظم راه می‌رفت، گفت: « به جهنم! نیا، من هم دو برابر از حقوقت کم می‌کنم، حالا هم تا من می‌روم خانه خداحافظی کنم، گریس کاری ماشین را تمام کن».
با اخم و تَخم، پارکینگ را به سمت خانه ترک کرد، در راه بسختی سفر بدون شاگرد فکر می‌کرد، و در راه به کاظم بد و بیراه می‌گفت.
قبل از اینکه به خیابانی که خانه‌اش در آن بود برسد، دکمه باز پیراهنش را بست تا جلو در و همسایه آبروداری کرده باشد و بقول زنش توران خانم آبروی آنها را تو در و همسایه نبرد.
در حالیکه سبیل‌های بلندش را می‌جوید ، زنگ را بصدا درآورد. از داخل خانه صدای موسیقی بلند بود، یک بار دیگر دستش را روی کلید زنگ فشار داد. صدای زنگ توی صداها گم بود، مجبور شد دستش را در جیب تنگ شلوارش کند و کلید را در بیاورد. در را که باز کرد ، صدای موسیقی بیشتر به گوشش می‌خورد، در حالیکه از نیامدن کاظم هنوز کلافه و ناراحت بود ، ولی صدای نوار برایش تازگی داشت ؛ با همان حال دلخوری که پیدا کرده بود، زیر لب گفت: « این نوار از کجا آمده، مثل اینکه بچه‌ها از خودم جلو زدند».
وقتی وارد هال شد، کسی را ندید، خانمش داخل آشپزخانه بود و مشغول درست کردن ناهار. اصغر آقا بدون هیچ مقدمه‌ای بسمت ضبط رفت و صدای نوار را کم کرد و با حالتی همراه اعتراض به خانمش گفت: « خانم! چه خبر است، چرا آنقدر صدای ضبط را زیاد کرده‌ای!؟»
توران خانم در حال بیرون آمدن از آشپزخانه گفت: «این نوار را داداش قاسم آورده، می‌گفت: جدید هست و هنوز در بازار پخش نشده».
اصغر آقا که از نیامدن کاظم خیلی دلگیر شده بود، بدون اینکه حرفی بزند بسمت ضبط رفت و نوار را برداشت. « این سفر را باید تنهائی بروم، کاظم خبر مرگش نمی‌آید، می‌خواهد برود عروسی، حداقل داخل ماشین، با این نوار سرگرم می‌شوم».
توران خانم فلاکس چای را به اصغر آقا سپرد. اصغر آقا یک دستی روی موهای فرفریش کشید و با یک «یا علی» بلند شد و پس از خداحافظی ، فلاکس را برداشت و رفت.
وقتی رسید کنار ماشین، کاظم کارهای ماشین را تمام کرده و روی جدول کنار خیابان نشسته بود، تا اصغر آقا را دید بلند شد چند قدمی به استقبالش رفت و مؤدبانه سلام کرد، ولی اصغر آقا بدون هیچ توجهی، سوار ماشین شد و راه افتاد.
کاظم هم دستانش را در جیبش کرد و بی‌حوصله بسمت خانه راهی شد، کلاهی که بر سر گذاشته بود، تقریباً نیمی از صورتش را می‌پوشاند و اگر کسی او را می‌دید شاید نمی‌شناخت.
سوز سرما شروع شده بود. باد درختان بی‌برگ را تکان می‌داد، و کاظم در اندیشهٔ خرج عروسی ، بدنبال دوستی می‌گشت که از او پول قرض کند ...

... تا چشم کار می‌کرد جاده بود، اصغر آقا بخاری ماشین را روشن کرده بود ، ولی هوا بیش از آن سرد بود که با بخاری بشود آن را علاج کرد. از تنهائی حوصله‌اش سر رفته بود، وقتی کاظم شاگردش همراه او بود، یک کمی سر بسرش می‌گذاشت و با شوخی و صحبت، مشغول می‌شد. دستش را سمت ضبط برد و نوار جدید را داخل ضبط گذاشت تا خودش را سرگرم کند. به یک پارکینگ رسید، کنار زد تا لاستیک‌های ماشین را، وارسی کند، سوز سرما بیشتر شده بود، یک کامیون دیگر هم، کمی جلوتر پارک کرده بود، رفت تا با یک بهانه‌ای با او حرف بزند، شاگردش را دید، یاد کاظم افتاد در دلش باز به او بد و بیراه گفت.
از شاگرد راننده پرسید: « شوفر کجاست؟» شاگرد که در حال محکم کردن پیچ‌های چرخ جلو بود با دست اشاره به پشت ماشین کرد، اصغر آقا تا رفت عقب ماشین، ناخواسته لب و لوچه‌اش را جمع کرد و برگشت و رفت تا سوار ماشین بشود در حال رفتن به شاگرد راننده گفت: « این بابا انگاری مخش عیب دارد، وسط بیابان، در این سرما، کدام آدم عاقلی، نماز می‌خواند و پیشانیش را روی سنگ می‌گذارد؟!»
با هر زحمتی بود به مشهد رسید، بار را خالی کرد و خیلی سریع برگشت، در فکر میهمانی داداش فری بود. با حسابی که کرده بود دیگر وقتی برای زدن بار نداشت، اگر باربری می‌رفت، معطل می‌شد و به میهمانی نمی‌رسید، از میهمانی‌هائی که آقا فری ترتیب می‌داد خیلی خوشش می‌آمد، همه چیز در میهمانیش ردیف بود آنقدر شیفتهٔ پارتی‌های داداش فری شده بود که حتی حاضر بود از کرایه برگشت صرف‌نظر کند. سردی هوا بیشتر شده بود، دانه‌های برف آرام آرام روی شیشهٔ ماشین می‌افتادند. اصغر آقا که نوار را از حفظ شده بود با خواننده‌اش زمزمه می‌کرد، جاده خلوت بود و بارش برف هر لحظه بیشتر می‌شد. خیلی از ماشین‌ها وقتی وضع جاده را خطرناک دیده بودند، ماشین‌هایشان را کنار جاده پارک کرده و منتظر بهتر شدن هوا، مانده بودند، اما اصغر آقا با فکر اینکه الان دیگر برف قطع می‌شود یا جلوتر، هوا بهتر است به راهش ادامه داد.
کوران برف بیشتر شده بود، بخاری ماشین، قدرت گرم کردن داخل ماشین را نداشت، برف پاک‌کن‌ها حریف دانه‌های برف نمی‌شدند و جاده پر از برف شده بود. اصغر آقا خیلی آرام حرکت می‌کرد، در حالیکه می‌خواست نوار را برگرداند یکدفعه ماشین خاموش شد. «حالا بیا و درستش کن، در این برف و سرما، این دیگر چه مرگش شده».
کلاه پشمی را روی سرش گذاشت و با برداشتن جعبهٔ آچار، رفت پائین، کوران عجیبی بود، چشم تا دو متری را نمی‌دید، کاپوت سرد ماشین را بالا زد. کمی ور رفت ، ولی فایده‌ای نداشت. «ای کاظم ذلیل مرده، مگر دستم بهت نرسه» ...

... از شدت سرما قدرت نگه داشتن آچار را نداشت، خیلی عصبانی شده بود، همهٔ تقصیرها را انداخته بود گردن کاظم بیچاره و دائماً در حال نفرین او بود ؛ و الان در بیابان تنها و بی‌کس مانده بود، خودش تعریف می‌کرد:
سرم را از روی فرمان ماشین برداشتم، جای فرمان، روی پیشانیم را سرخ کرده بود، برف همچنان می‌بارید، از ماشین پیاده شدم، بسختی ده قدم به جلو رفتم ، ولی تا چشم کار می‌کرد، برف بود و سفیدی، ظاهراً جاده بسته شده بود، ترس تمام وجودم را گرفته بود، برگشتم داخل ماشین، ناامید شده بودم، گرسنگی هم کنار سرما و خرابی ماشین، مشکل تازه‌ای بود که بیشتر کلافه‌ام می‌کرد. از ظهر سه ساعت گذشته بود، آنقدر که از دست کاظم عصبانی بودم ، از دستِ بسته شدنِ جاده و کوران برف عصبانی نبودم. «ای گور بگور شده، این عروسی بخورد توی سرت، تو الان داری می‌رقصی و شادی می‌کنی، من دارم اینجا جان می‌دهم، مگر دستم بهت نرسد».
مرگ را جلوی چشمانم می‌دیدم ، اینطور که معلوم بود هنوز این برف ادامه داشت، هیچ امیدی نداشتم، بفکر فرو رفته بودم و از عاقبت این سرما خیلی می‌ترسیدم. «خدایا در این سرما با این تنهائی راه چاره چیست؟»
راستی کاظم یک چیزهائی می‌گفت از قول مادرش، آره، مادر کاظم به او گفته بود هر وقت در مخمصه و گرفتاری گیر کردی، متوسل به امام زمان (علیه السّلام) بشو که آقا بداد مردم می‌رسند.
با خودم گفتم: ما که آبروئی پیش امام زمان نداریم، حتی نماز هم که اول شرط مسلمانی است را نمی‌خوانیم، چه انتظاری است که آقا بما نظر کنند. ما که اهل گناهیم، و قلب آلوده‌ای داریم، چطور می‌توانیم سراغ امام زمان (علیه السّلام) برویم.
اما بذهنم رسید، خوب است قول بدهم به امام زمان (علیه السّلام) که اگر من را از این وضع نجات داد، سعی کنم نمازهایم را بخوانم و در حدّ توان دور و بر گناه نروم، با کاظم هم خوش رفتاری می‌کنم. در همین فکرها بودم که شخصی توجه مرا به خودش جلب کرد.

«عجب رانندهٔ خوش‌تیپی، چقدر لباسهایش مرتب و تمیزند، فکر کنم این بندهٔ خدا هم ماشینش همین نزدیکی‌ها گیر کرده توی برف‌ها، حالا هم دنبال کمک آمده، خیلی خوشحال شدم که حداقل از تنهائی درآمدم. به ماشین رسید، آنقدر سرما شدید بود و دانه‌های برف به چشم آدم می‌خورد که جرأت نکردم پائین بروم. در حالیکه نشسته بودم ، کمی شیشه را پائین کشیدم. با چهره‌ای دوست داشتنی گفت: «سلام آقای راننده»
با لبخند و خوشحالی گفتم: «سلام علیکم! شما هم ماشینتان توی برف مانده؟»
در حالیکه بسمت من نگاه می‌کرد و روی برف‌ها ایستاده بود، گفت: «ماشین شما چرا خاموش شده»؟
«نمی‌دانم صاحب مُرده چه مرگش شده، هر چه ور رفتم روشن نشد که نشد.»
«خیر است ان شاء الله، اجازه بدهید من هم یک نگاهی به موتور ماشین بیندازم، ان شاء الله که درست می‌شود».
«نه بابا، درست بشو نیست، توی این سرما هم که نمی‌شود آچار بدست گرفت».

آن فرد بسمت جلوی ماشین رفت، کاپوت را بالا زد، چند لحظه‌ای بیشتر نگذشته بود که اشاره کرد استارت بزن، از مهربانی و دلسوزیش خیلی خوشم آمده بود، آخر مهربانی بود. وقتی صحبت می‌کرد ، لبخند از چهره‌اش پاک نمی‌شد. بمحض استارت زدن، ماشین روشن شد ؛ باورم نمی‌شد، با خودم گفتم: «الان یک ریپ می‌زند و باز خاموش می‌شود.» ؛ ولی وقتی دیدم که ماشین خوب گاز می‌خورد، یک هورائی در دلم کشیدم و با دست محکم زدم روی فرمان ماشین و از اعماق وجود خوشحال شدم.
کاپوت را که پائین زد، آمد سمت من، از همان پائین رو بمن کرد و گفت: « ان شاء الله دیگر مشکلی پیدا نمی‌کنید ، اگر کاری ندارید من باید بروم»
قیافهٔ حق بجانب بخودم گرفتم و گفتم: «من الان می‌روم جلوتر می‌مانم در برف‌ها، راه هم که بسته شده». آنقدر زیبا و مهربان صحبت می‌کرد که دلم نمی‌آمد از او جدا شوم.
«ماشین شما کجاست؟ می‌خواهید کمکتان کنم».
«خیلی ممنون، نیازی به کمک نیست».
تصمیم گرفتم مقداری پول به ایشان بدهم: «پس اجازه بدهید مقداری پول بشما بدهم».
تبسمی کرد: «ما برای پول کاری را انجام نمی‌دهیم».
با خودم گفتم: عجب آدمی است، نه کمک می‌خواهد، نه پول قبول می‌کند، اینطور که نمی‌شود ؛ این آقا جان مرا نجات داده است. با لحن جدی‌تر گفتم: «آخر اینطور که نمی‌شود، شما به پول و کمک من احتیاج ندارید ، از طرفی هم خودتان مهارت کافی دارید، اصلاً من از اینجا حرکت نمی‌کنم تا خدمتی بشما بکنم ؛ چون من رانندهٔ جوانمردی هستم که باید زحمت شما را جبران کنم.»
با همان تبسم شیرینش گفت: «فرق رانندهٔ جوانمرد با نامرد چیست؟»
از سؤالش جا خوردم، روی صندلی ماشین جابجا شدم و گفتم: «خودت راننده‌ای، بهتر می‌دانی، اگر کسی خدمتی به شوفر نامرد بکند، او نادیده می‌گیرد و می‌گوید وظیفه‌اش بود، ولی شوفر جوانمرد، تا آن خدمت را جبران نکند، وجدانش راحت نمی‌شود».
با حالت مطمئنی گفت: «حالا که اصرار داری خدمتی بما بکنی ، آن قولی که دادی عمل کن، که همین خدمت بماست». سفیر انتظار - Safir Entezar...

ما را در سایت سفیر انتظار - Safir Entezar دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsafir124 بازدید : 48 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1402 ساعت: 12:15